متن پیش رو، روایت دوم از متنها و مصاحبههای معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین پیش و پس از اشغال توسط اسرائیل در سال 1948 است که در پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا در ایالاتمتحده بین سالهای 2010 تا 2011 انجام شده است.
مصاحبهکننده: نائفه الحسین
نام من محمد عبدالفتاح المغربی است. سیزدهساله بودم که فلسطین را ترک کردم. من در کارهای ساختمانی بودم. کار پدرم ماهیگیری بود. قایق کوچکی داشت. کاری بود با دور کند، در طول روز خبری نبود، اما عمده صید شبها انجام میشد، همان موقع هم ماهیها را میفروخت.
در کشاورزی، مرکبات ما مثل پرتقال و نارنگی شهره بودند، سبزیجات هم همینطور، محصول تر و تمیز و زمین کشاورزی حاصلخیز بود. زنها بذر میکاشتند، شخم میزدند و زمین را تمیز میکردند. کارهای سنگینتر را مردها انجام میدادند.
اطراف عکا منطقهای جنگلی بود که تاب و سرسره داشت. یک جا هم بود که میشد الاغ کرایه کرد و بچهها میرفتند و در تپه ناپلئون بازی میکردند. عکا شهری تاریخی است، کنار دریا و با اماکن باستانی و کهن.
حج
زائران در نزدیکی ایستگاه قطار جمع میشدند، از آنجا به حیفا میرفتند و به بقیه زوار میپیوستند، بعد سوار کشتی میشدند. آن روزگار هواپیما کمیاب بود.
عزاداری
مراسم سوگواری مثل همینجا بود. سوم داشتیم، هفتم داشتیم و چهلم. غذا و گوسفند قربانی به مهمانها میدادند، و همسایگان آشپزی و خانه را نظافت میکردند. به خانواده ازدسترفته و فقرا کمک میکردند، به خانواده متوفی غذای نذری، وسایل و پول هم میدادند.
سنتهای ما قشنگ بود. همه در محله همدیگر را میشناختند، همه، حتی بچهها. بزرگترها برای بچههای قصه میگفتند اما یادم نیست چی بود قصهها.
در مورد توزیع محصول؛ ما آنجا یک بازار میوه ترهبار داشتیم و یک بازار که همهچیز در آن فروخته میشد. دهقان آنجا میآمد و اجناسش را میفروخت. جمعهبازار هم بود. از بازار چارپایان گاو و الاغ و مرغ میخریدند و از بازارهای ویژه اسب میخریدند.
عکا، مغازههای طلا و جواهر و شیرینیفروشیهای زیادی داشت. در عکا، مسلمان و مسیحی و یهودی کنار هم زندگی میکردند و منطقهای بود که به آن «چهارراه یهودی» میگفتند. همه اینها کنار هم زندگی میکردند. راستش را بخواهید پدربزرگ من از سینه یک زن یهودی به نام ام هارون شیر خورده است. یهودیهای شرق هنوز در فلسطین زندگی میکردند و فرهنگ و سنت مردم فلسطین را داشتند. البته یهودیهای غربی که از اروپا میآمدند نژادپرست بودند و کمکم مشکلات میان این یهودیان و مسلمانها آغاز شد. آن روزگار مسیحیها درباره فلسطینیها به ارتش بریتانیا خبرچینی میکردند. همه مسلمانها اهل سنت بودند و مسیحیها را نصرانی (اهل ناصریه) صدا میزدند.
یک عالم ساختمان در شهر بود و ساختوساز زیادی در جریان بود. کسی به نامِ «مختار» بود که اداره امور در دستش بود و مسائل شهر را حل و فصل میکرد، و اگر نمیتوانست ماجرا را رفع و رجوع کند، به دولت ارجاع میداد. اما عمده مسائل به شکل مسالمتآمیز حل میشد.
عیادت از بیمار
با خودمان شیرینی و میوه میبردیم. بیشتر بیمارستانها در حیفا بودند، البته عکا هم بیمارستانهای زیادی داشت. بیمارستانهای بزرگی بودند.
سیاست
صحبت از سیاست و مقاومت عرب قدغن بود، هر کسی حرف میزد بازداشت میشد. هر کس حرف از ناسیونالیسم میزد زندانی میشد، کتکش میزدند و شکنجهاش میکردند تا دوستانش را لو بدهد و زندگیاش را بریزد وسط.
یک بار انقلابی علیه استعمارگرایی به وقوع پیوست، مسلحانه بود، و سلاحها مخفی بود. «رشدی السعدی» از رهبران انقلاب بود که استعمارگرها تبعیدش کردند. تظاهراتی به پا شد و مردان و زنان در آن شرکت میکردند. الحاج الحسینی و الامین الحسینی رهبرانش بودند.
ماه رمضان
پدربزرگم روزه میگرفت. کوچه را آذینبندی میکردیم و بعد غروب جشن میگرفتیم و با تاریکی هوا همه برای نماز مغرب به مسجد میرفتند. رمضان در فلسطین از لبنان قشنگتر بود، همسایهها و هممحلهایها همدیگر را به منزل دعوت میکردند، سفرههای آنچنانی میانداختند و در خفا به هم کمک مالی میکردند.
مهاجرت و سفر
عموی من، عبدالسلام عضو ارتش بریتانیا بود. با کشتی برای کار به مصر میرفت.
زمستان
به صدای قطرات باران گوش میدادیم و شعری میخواندیم با این مضمون:
«اما عکا آب و بهار دارد، هیچوقت قحطی آب ندارد.»
ماهگرفتگی
مسجد میرفتیم و خدا را حمد و ستایش میکردیم. یک رسم آبا اجدادی هم درباره جوشاندن تخممرغ بهوقت خسوف بود. مردم به مسجد میرفتند. خیلی مسجد در شهر بود. در آخر هم بهوقت اذان از دیوارهای شهر توپ شلیک میکردند.
دورهمیهای زنانهای بود و درباره ازدواج عروسی و غذا و خالهزنکی صحبت میکردند، بچهها هم در این مهمانیها با خوردنی و بازی سرگرم میبودند.
فلسطینیها به مذهب پایبند بودند. زنها بهجز آنهایی که مقلد سبک زندگی اروپایی بودند محجبه بودند. از زنانهای بیحجاب خوششان نمیآمد، اما به دلیل قوانین وضعشده توسط بریتانیا نمیتوانستند چیزی بهشان بگویند.
آواز
عبدالوهاب (خواننده مصری 1991-1902) و امکلثوم (محبوبترین خواننده زن جهان عرب 1975-1898) و خیریه احمد گوش میدادیم. اجازه داشتیم سینما برویم. یک سینما بود به اسمالبرج. عکاسی و رادیو هم بود.