«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متنها و مصاحبههای معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از مریم یوسف البیتم، مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالاتمتحده را انتخاب و ترجمه کرده است. این پروژه بین سالهای 2010 تا 2011 انجام شده است.
مصاحبهکننده: امان الحاج حسن
اسمتان چیست؟
نام من مریم یوسف البیتم است. اهل شیخ داوود.
سنتان؟
من متولد 1932 هستم. 78 سالم است.
راجع به فلسطین بگویید.
سنم که پایین بود خیلی شیطون بودم.
در دوران جوانی چه لباسی میپوشیدید؟
لباسهایی با حاشیهدوزی میپوشیدم، روسریهای تزیینشده با پولک.
آن زمانها دخترها چی میپوشیدند؟
لباسهای عربی میپوشیدند، بلوز، و آن را داخل لباس میکردند.
منظورتان شلوار است؟
بلکه، شلوار و بلوز را داخل آن میکردند.
لباس دخترها با هم فرق داشت؟
بله، نسبت به سنشان، پیر یا جوان لباسهای متفاوتی میپوشیدند.
کسی لباس کوتاه نمیپوشید؟
نه. نه.
از شهر لباس میخریدید؟
نه پارچه میخریدیم و در منزل دوخته میشد.
برای دوخت و دوز لباس پول میدادید؟
بله. هزینهاش را میدادیم.
پارچه از کجا میخریدید؟
از مغازهها و فروشندههای پارچه.
روزتان چطور میگذشت؟
در خانه و کار. آنهایی که زمین داشتند گیاه میکاشتند و روی آن کار میکردند.
صبحها چه میکردید؟
شیر گاوها را میدوشیدیم و زیرشان را تمیز میکردیم. بعد مردها و زنها میرفتند سر زمین و بامیه برداشت میکردند.
فقیر هم وجود داشت؟
نه، نه همه زمین داشتند.
یهودی و مسیحی هم بود؟
نه یهودیها در نهاریا بودند. تمام جمعیت نهاریا «یهودیان وطنی» بودند. وقتی ارتش برای اخراج ما آمد، شخصی به نام میخا به آنها گفت بگذارید زنان بروند و ما به سمت جنوب لبنان رهسپار شدیم. آنهایی که در روستا ماندند گندم و بعضا جو کاشتند و انبار کردند. کسی را دنبال پدر و عمویم فرستاندند که برگردند و به آنها گفتند از شما مراقبت میکنیم. اما بازنگشتند.
به عکا هم میرفتید؟
بله برای فروش سبزیجات، لبنیات و شیر به عکا میرفتیم.
آیا با واژه «العون» آشنا هستید؟
بله، از آن برای اشاره به «برادری»، همیاری بین برادرها استفاده میکردیم. وقتی کسی میخواست ازدواج کند، هر کسی در روستا به او کمکی میکرد. من تشک میگرفتم، شما شیرینی میآوردید و غیره. در روز عروسی یک کیسه برنج، یک کیسه شکر میآوردیم. قهوه و چای میآوردیم.
وقتی کسی برای نامزد کردن دختری میرفت از سر عشق بود؟
نه، آنها تا زمان عقد حتی همدیگر را نمیدیدند.
نمیرفت ببیندش و با هم بیرون بروند؟
نه در اعیاد برای احوالپرسی پیش مادر و پدرش میرفت و برمیگشت. تا روز ازدواج نمیتوانستند یکدیگر را ببینند.
مقدمات عروسی چه بود؟
برای عروسی، کلِ عصر را مشغول آماده کردن خمیر برای رشته فرنگی بودند، آن را خشک برشته میکردند. هفت شب و هفت روز روی آن کار می کرددند و آواز میخواندند: «وای پول من، وای غرور و پول من».
چه شعرهایی میخواندند؟
«آی مردان، همسایههای بیتم، آی نیمر الشجار، تو که از زیر سنگ پول درمیاری، وقتی پاشا آمد به او خوشامد بگو.» و مثلاً اگر بزرگ خاندان اسمش ابوعبدالله بود میگفتند: «آی ابوعبدالله، تو برای من خیلی ارزش داری، تو را به هیچکس نمیدهم و به هیچکس نمیفروشم. به خاطر شکوه تو سلطانها از تخت کنار میروند.»
برای عروس چطور؟
آه عروس خانم سرت را بالا بیار، دختر سر بالا تو هیچ نقصی نداری و مردم آه نمیگویند / سرت را برای پدر و برادرت بالا بگیر/ و بگو ما تکههایی از طلا هستیم که مردم میخواهند بر تن کنند.
قبل از آنکه به خانه خودش برود دست پدرش را میبوسید؟
بله قبلش دست پدر را میبوسید و با دستانش خداحافظی میکرد.
بیوهها و مطلقهها موقع ازدواج مجدد مراسم میگرفتند؟
نه مراسم نمیگرفتند، اما والدین عروس یک مهمانی کوچک برایش میگرفتند.
زندگی اجتماعی به چه ترتیب بود؟
عادی. بهتر از آن نمیشد.
کسی مریض میشد؟
نه مریضی در کار بود. وقتی کسی از دنیا میرفت کل روستا چهل روز سوگوار بود. کسی رادیو روشن نمیکرد یا حمام نمیرفت. در آن زمان متوفی حرمت داشت. مثل الان نبود.
وقتی کسی به دنیا میآمد برای تبریک میرفتید؟
آره، با شکر و روغن فطایر درست میکردیم، هدیه، طلا و لباس برایش میبردیم.
ختنه پسرها چطوری بود؟
ختنهکننده میآمد و پسر را ختنه میکرد و آواز میخواندند: آی ختنهگر ختنه کن، و منتظر مادر بچه باشه، آی ختنهگر آسیب نزنی که غصهام میگیرد. آی ختنهگر ختنه کن و منتظر دایی بچه باش.» و وقتی میخواستند به پدر بچه اطلاع دهند که همسرش پسر به دنیا آورده این شعر را میخواندند «آی مردم به پیامبر توسل کنید، زنش پسر آورده، کی خبر خوب رو به پدرِ بچه میدهد؟»
زنها سیگار میکشیدند؟
نه فقط زنهای بدوی میکشیدند.
اگر زنی سیگار میکشید چه میشد؟
اگر زنی سیگار میکشید، میگفتند که زن خوبی نیست.
راجع به انقلاب فلسطین چیزی یادتان است؟
انقلاب سال 1936 را به یاد میآوردم، مخفیانه مبارزه میکردند. پدرم را بازداشت کردند و زندانی کردند. من هم پیش زن ژنرال گریه میکردم و میگفتم بابام را میخواهم. چند روز بعد آزادش کردند.
چطور فلسطین را ترک کردید؟
اول ماجرا فلسطین را ترک نکردیم. با شتر به ترشیحا رفتیم و از آنجا به شهری به نام یرقه که متعلق به دروز بود. بعد چهار پنج ماهی در مجدل کروم اقامت داشتیم. آنجا ارتش ملک عبدالله آمد و پدرم را بردند. پیششان رفتم و گریه و التماس کردم. ده روز بعد آزادش کردند. به سمت سحماتا رفتیم. آب میخواستیم. اما مردم سحماتا هیچچیز به ما ندادند. خلاصه به دیرالقاسی باز گشتیم. زیر درختان نان پختیم، خوردیم و آنجا را به سمت رمیش ترک کردیم.
رمیش اینجا در لبنان؟
بله لبنان. بعد از آن به سمت بنت جبیل، و از آنجا به سمت جویا. در خانههای آنجا هیچ آبی نبود. پس دنبال چاه آب گشتیم. وقتی میخواستم از چاه روستا آب بیرون بکشم، یک زن لال مرا تعقیب کرد و نزدیک بود مرا بزند، چاه را ول کردم و فرار کردم و در یک قهوهخانه مخفی شدم. بعد از آن همراه با ارتش آزادیبخش به سمت لبنان آمدیم. یک سال و نیم در جویا ماندیم و بعد به سمت مریجه رفتیم. از آنجا به برج آمدیم و اینجا ماندگار شدیم.