سایت «انجمن مرغ مقلد» قصد دارد متنها و مصاحبههای معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین پیش و پس از اشغال توسط اسرائیل در سال ۱۹۴۸ را ترجمه و منتشر کند. متن پیش رو، ترجمه متنی است که در شماره 38 ژورنال «مطالعات فلسطین»- پاییز 2008- منتشر شده است.
بخش اول
شاید چون آن موقع شانزده سالم بود، و شاید چون به مدرسهای در یافا میرفتم، که مرکز زلزله سیاسی و نظامی بود که به ویرانی فلسطین و از میان رفتن جامعه فلسطین منجر شد، سیر حوادث فاجعهآمیز 1948، شصت سال پس از آن، باز هم با وضوحی آتشین در خاطره من نقش بسته است.
یافا: پرتقال یا بمب؟
ماجرا، از نگاه من صبحی در اواخر پاییز سال 1947 آغاز شد. به مدرسه الامیریا در یافا رسیدم. روی دیوار ورودی مدرسه تختهسیاه کوچکی بود که هر روز صبح حرف قشنگی (منظور حکمتالیوم یا جمله حکیمانه روز است) با گچ روی آن نوشته میشد. آن روز خاص، اگر بخواهم دقیق بگویم 30 نوامبر، نگاهم به تختهسیاه افتاد و چیزی که دیدم را هرگز از یاد نخواهم برد: «دیروز، 29 نوامبر سازمان ملل تصمیم به تجزیه فلسطین و تأسیس دولت یهود در آن گرفت.» خشکم زد. معنی «تجزیه» یک کشور چه بود؟ چطور میتوانی درون یک کشور کشور دیگری تأسیس کنی؟ چرا سازمان ملل این کار را کرد؟ چرا خودشان نیامدند ببینند که فلسطین کشور ما است؟ کل ایده گیجکننده و باورنکردنی بود.
در آن زمان نمیدانستم که این روز، روزی بود که ما مردم عرب فلسطین، پا به راهی گذاشتیم که جبرا ابراهیم جبرا بعدها آن را «سیاحتی درون پوچی کیهانی» نامید. این واقعیت ذرهذره آشکار شد تا جایی که آثار انباشته آن نهتنها فلسطین بلکه کل خاورمیانه را به دوران جدیدی از بیعدالتی و تلاطم محکوم کرد که فهم آن تا امروز دشوار بوده است.
مطمئن نیستم کسی بتواند با قطعیت بگوید ماجرا دقیقا کجا و چگونه آغاز شد، اما در روزهای بعد از تصمیم تجزیه توسط سازمان ملل، جنگ میان اکثریت عرب و اقلیت یهودی آغاز شد. عربها کمین میکردند و یهودیان را میکشتند، و یهودیان کمین میکردند و عربها را میکشتند. مناطق شهری همچون یافا یا حیفا که ترکیبی از یهودیان و اعراب بود، به صحنه بدترین جنایات بدل شد. برای نمونه، صهیونیستها در سال 1948 ماشین بمبگذاریشده را بهعنوان سلاح معرفی کردند، آنها کامیونی مملو از مواد منفجره را زیر درختهای پرتقالی که در یک منطقه تجاری در یافا پنهان کرده بودند، منفجر کردند. یکی از تکنیکهای محبوبشان این بود که با کامیونهای پشتباز و با سرعت بالا در شهرهای عربنشین میچرخیدند و مردان با مسلسل در پشت کامیون، هرجا را میخواستند گلولهباران میکردند. این را خودم یکبار به چشم در یافا دیدم. داشتم با یکی از دوستانم درس میخواندم؛ شیوه ما اغلب این بود که در رفتوآمد در مسیر مدرسه درسها را از هم میپرسیدیم، یکهو صدای آتشباران ممتد شنیدیم. خودمان را روی زمین انداختیم، دیدیم ماشینی دارد با سرعت رد میشود و با مسلسل به عابران پیاده شلیک میکنند. ما زخمی نشدیم اما بعضی از افراد زخمی شدند.
یک روز سر کلاس نشسته بودیم، صدای مهیب انفجار ساختمان را به لرزه درآورد. چیزی نگذشت که صدای آژیر آمبولانسها در مسیر بیمارستان دجانی نزدیک مدرسهمان را شنیدیم. بعدا فهمیدیم که بمبی در مقابل یک قهوهخانه در خیابان ما منفجر شده است. به ما گفتند یکراست به خانه برویم، اصلا نزدیک صحنه انفجار نشویم و در گروههای کوچک به خانه برویم. البته که تا زنگ خورد با عجله به سمت محل انفجار هجوم بردیم. فهمیدیم که یک کامیون پشتباز یهودیان رد شده است و مردی از پشت، بشکهای پر از مواد منفجره را جلوی قهوهخانه انداخته است. خیلیها کشته شده بودند. همین اتفاق در العباسیه، شهری کوچک که فاصله با یافا نداشت هم افتاد، این بار در مقابل یک آموزشگاه زبان. بچهها در زنگ تفریح مشغول بازی بودند و بشکه مواد منفجره به بیرون پرت میشود، بسیاری از بچهها کشته شدند، بسیاری زخمی.
خیلی خوب یادم هست که بعد از پرتاب بمب به سمت مدرسه با خودم فکر کردم: به بیمارستان یافا میروم تا جسدهایی را ببینم که میشناسم. در بیمارستان جنازه دستکم پنج شش بچه را دیدم که روی سنگ مردگان گذاشته بودند. فکر نکنم هیچکدامشان بیش از ده سال داشتند.
به سمت «امنیت» در قلقیلیه
یهودیان روستاها را یکی پس از دیگری به تصرف درمیآوردند و یافا به طور فزایندهای از دیگر مناطق عربنشین جدا میشد. خانواده من در نزدیکی یافا زندگی میکردند، در (روستای) وادی حنین که یهودیان به آن نیتزیونیا میگفتند. یک روز پدرم گفت که برای من خطرناک است که هر روز به مدرسه بروم و بیایم، من را خانه نگه داشت. سال دوم دبیرستان بودم. بعدا تصمیمش این شد که برای کل خانواده خطرناک است که در وادی حنین بمانند، و امنتر است که به (شهر) قلقیلیه نقل مکان کنیم، خودش هم اهل آنجا بود. در نتیجه وسایلمان را سوار یک کامیون کردیم و عازم قلقیلیه شدیم. قرار بود با مادربزرگمان و در خانه او زندگی کنیم. حالا پناهنده بودیم. پدرم طبیعتا شغلش را از دست داد و به یک افسر پلیس بیکار تبدیل شد.
آن موقعها قلقیلیه دبیرستان نداشت و من به طولکرم، دقیقا شمال قلقیلیه، میرفتم تا دبیرستان را تمام کنم. سال دوم را در دبیرستان الفدیلیا تمام کردم. تابستان 1948 ساختمان مدرسه ما مملو از پناهندگانی بود که از جنگ گریخته بودند. با آغاز پاییز و فصل بازگشایی مدارس پناهجوها گفتند مدرسه را ترک نمیکنند، گفتند: «یا ما را به خانههایمان بفرستید، یا بگذارید اینجا بمانیم.» نتیجه این شد که ما شاگردان مدرسه به دبیرستان خدوری رفتیم، هنرستان غیرانتفاعی کشاورزی در طولکرم رفتیم و سال سوم را آنجا خواندیم. مدرسه که بودیم هر روز صدای شلیک میشنیدیم، چون مدرسه ما خیلی به خط مقدم نزدیک بود.
دیری از رسیدن ما به یافا نگذشته بود که یهودیان یک قطار مسافری را در حوالی طولکرم به هوا فرستادند. یادم است من و برخی از دوستانم به ساختمانی در شهر که به بیتالاموات (خانه مردگان) مشهور بود رفتیم. نمیدانم چرا این اسم را رویش گذاشته بودند و قبلا کارکرد این ساختمان چه بوده است. اجساد کشتهشدگان بمبگذاری در این ساختمان نگهداری میشد تا وابستگانشان بیایند و خواهان تحویل اجساد شوند. وقتی آنجا رسیدیم، دهها جنازه اغلب با وضعیتی هولناک دیدیم. درواقع از برخی فقط تکههایی از اعضای بدنشان مانده بود، برخی دیگر چنان سوخته بودند که قابل شناسایی نبودند. «تروریسم» اینطوری به خاورمیانه پا گذاشت. با این حال امروز، قربانیان اصلی تروریسم - مردم فلسطین - در جهان بهعنوان مخترعان ترور شناخته میشوند. آدم به فکر میافتد که چقدر از تاریخ این شکلی نوشته شده است.
این بلای هولناک را بریتانیا در فلسطین به بار آورد، مهاجرت مردمی بیگانه را تسهیل کرد که نیامده بودند تا در کنار ما زندگی کنند بلکه آمده بودند که جایگزین ما شوند، اما وقتی اوضاع خراب شد بریتانیا دید که وقت بازگشت به کشتیها است. به افرادی که در دولت قیم خدمت کرده بودند، مثل پدرم، غرامت پرداخت کردند. حقیقت این است که بهش تفنگ و مقداری مهمات دادند، احتمالا برای محافظت شخصی. درواقع بریتانیاییها پیش از آنکه فلسطین را ترک کنند عملا کار حکمرانی را متوقف کرده بودند. مردم باید هر جور که بلد بودند از خود دفاع میکردند. پدرم و دیگر پلیسها دیدند که نمیشود مردم را بدون نظم و قانون رها کرد، بنابراین تصمیم گرفتند بدون حقوق به شغل خود بازگردند، چراکه هیچ مسئولی نبود که به آن حقوق دهد. تا دو سال بعد داوطلبانه خدمت کرد، یعنی زمانی که بخشی از فلسطین که از تصرف یهودیان در امان مانده بود - بعدها به کرانه باختری مشهور شد- در سال 1950 به شرق اردن ضمیمه شد...