بیش از نیم قرن از روزگاری میگذرد که صمد بهرنگی ماهی سیاه کوچولو را در سفری بیبازگشت از جویباری حقیر به سمت دریا فرستاد. زمستان 1346 «ماهی سیاه کوچولو» نوشته شد و بیحرف و سخنی بهعنوانِ بیانیه غیررسمی یا مانیفست سازمان چریکهای فدایی خلق ایران مطرح شد. دیری نگذشت که صمد در شهریور 1347 به تقدیر ماهی سیاه کوچولوی خود دچار شد و دریا پیوست. نویسنده چریک در سفری کنار رودخانه ارس با هوس آبتنی به روخانه خروشان میزند تا اینکه سه روز بعد به ساحل برمیگردد: اما نه همان صمدی که به دریا میاندیشید بلکه نعش او که آب به ساحل پَس داده بود. پیرامون کتابِ «ماهی سیاه کوچولو»، معروفترین اثر صمد بهرنگی همچنان حرف و حدیثهای بسیاری هست. جدای از شخصیتِ صمد و تعهدش در قامت نویسندهای چریک و مرگ نمادین او، جایگاه یگانه این داستان که هم قصهای برای کودکان است هم مانیفست یک سازمان چریکی، سبب شده است تا این همه بحث و تحلیلهای متفاوت و متضاد درباره این قصه شکل بگیرد. در این یادداشت سعی داریم با تکیه بر خاطرات شفاهی نزدیکانِ بهرنگی، بهخصوص مصاحبه غلامحسین ساعدی در «پروژه تاریخ شفاهی هاروارد» بخشی از روزگار این نویسنده چریک را روایت کنیم که از شوق زدن رفتن و پیوستن به طغیانِ رودخانه، یادش رفته بود شنا کردن بلد نیست و «همانطور با لباس و کلاه و عینک» پریده بود در آب خروشان رودخانه.
نخستین باری که ساعدی با صمد بهرنگی مواجه میشود صحنهای شبیه به نمایشنامههایش رقم میخورد، جوانکی ار در میآید و کتابی ممنوع میخواهد که اسم بردن از آن در آن روزگار جُرم است اما او با واهمه و در عین حال مصمم به دنبال آن است که چه باید کرد. ساعدی این دیدار را در مصاحبهاش با پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد چنین روایت میکند:
«صمد محصل دانشسرای مقدماتی بود و من اصلا نمیشناختمش، مثل هزاران نفر دیگر، توی کتابخانه آمد با ترس و لرز، من آنجا بودم دیدم یک بچه جوانی آمد و لباس ژندهای تنش است و چه باید کرد چرنیشفسکی را میخواهد... من تعجب کردم که این بچه چهجوری میخواهد این را. بعد صدایش کردم. ترسید. من یک مقداری از کتابهایم را از قبل از ۲۸ مرداد قایم کرده بودم توی صندوق و توی یک باغ، چال کرده بودیم. گفتم من دارم و با من راه افتاد و آمد.»
دوستیِ ساعدی با صمد از زمانی که بهقولِ خودش صمد محصل بود تا دَم مرگش ادامه پیدا میکند. و فراتر از آن، صمد بهرنگی کارهای ادبیاش را به ساعدی نشان میداد و درباره کارهای سیاسی هم بسیار گفتوگو میکردند، گرچه از نظر ساعدی، صمد به آن معنا که حزبی باشد کار سیاسی نمیکرد. ساعدی میگوید صمد درباره فعالیتها و افکارش بسیار با او سخن میگفت و مینوشت:
«من الان فراوان نامه از او دارم که حد و حساب ندارد. یک مقدار زیای از آنها پیش یکی از دوستانم در آمریکا است که فعلا آدرسش را ندارم. صمد کار سیاسی که به آن معنی نمیکرد. یعنی توی حزب باشد، ولی تاندانس سیاسی خیلی شدیدی داشت.»
و به نظرش این گرایشِ سیاسی معلوم است که به کدام سمت بوده و گفتن ندارد که صمد چپ بود و تمایل به چریکها داشت و حتی فراتر از این، ساعدی معتقد است صمد مینوشت تا افکارش را مطرح کند و اشاعه دهد، نه اینکه بخواهد نویسنده یا فعال فرهنگی باشد که کار ادبی میکند:
«بهاصطلاح معروف اندکی چپ بود و این چپ بودن هم اندکی تمایل به شوروی هم تویش بود. منتها صمد اصلا فوقالعاده ذهن شفافی داشت یک بار که مثلا یک جوری رویش فکر میکرد دیگر جزمی نبود و روز بعد هم از زاویه دیگر میخواست نگاه بکند. صمد هیچوقت کار ادبی و این چیزهایش را بهعنوان کار جدی نمیگرفت بلکه فکر میکرد که با این قضیه میتواند افکارش را منتشر بکند.»
با این حال نقشی که صمد بهرنگی در جریان داستاننویسی و ادبیات ایران ایفا کرد، بیبدیل است و تا حدی است که به قولِ ساعدی مورد تقلید و کپیبرداری هم قرار میگیرد اما خودش بیش از همه دنبال این بوده که وضعیت را تغییر دهد.
«در واقع نقش عمدهای که صمد داشت بعدا هم کلیشهبرداری و نمونهبرداری و تقلید از او شد، برای بار اول مثلا بعد از ۲۸ مرداد یک معلم تبدیل شد به مبلغ. یعنی در واقع مبلغ و معلم را با هم ادغام کرد و به این دلیل بود که فکر میکرد که... مثلا یکبار آمده بود پیش من و میگفت چهکار بکنیم برای بچهها و اینها. گفتم که خوب خودت یک چیزی بنویس و خودت ببر بخوان. بعد قصهنویسی را از آنجا شروع کرد.»

عکس کمتر دیدهشدهای از صمد بهرنگی، که امسال در سالمرگ او منتشر شد
روایت ساعدی این است که صمد بهرنگی بیش از همه از قصهنویسی توقعِ آگاهیبخشی و تأثیر در جامعه را داشته است. و در این مسیر چهکسی بهتر از غلامحسین ساعدی، که هم کار سیاسی میکرد و هم قصهنویسی تراز اول بود، برای همین است که صمد تمام نوشتههایش را ابتدا به ساعدی نشان میداد و از او نظر میخواست. «آره کارهایش را من همهاش میدیدم.»
مهمتر از همه نقشِ ساعدی در شکلگیریِ شاهکار صمد برهنگی «ماهی سیاه کوچولو» است که شایع بود صمد بعد از آنکه این قصه را نوشت آن را پیش ساعدی برد و ساعدی هم آن را به سیروس طاهباز داد تا بعد از ویرایشِ زبانش به چاپ بسپارند. ساعدی درباره این شایعه و درستنویسیِ فارسی «ماهی سیاه کوچولو» به دستِ طاهباز و به پیشنهاد ساعدی میگوید:
«به آن صورت نه. ماهی سیاه کوچولو را برای مجله آرش فرستاده بود. یک داستان کوتاهی بود که در مجله آرش میبایست چاپ بشود، داستان خوبی بود. آن وقت همزمان با آن موقع کانون پرورش فکری تشکیل شده بود. سیروس طاهباز گفت که آره میشود این را آنجا به صورت کتاب درآورد. آنکه میگویند فارسیاش را درست کرد و درست نکرد نه، هر کاری را آدم ادیت میکند. هر مزخرفاتی را من بنویسم میگویم شما ببینید که فارسیاش درست است یا نه. چهار کلمه اینور و آنور صاف و صوف بشود، تقریبا حرف ربط و حرف اضافه از همدیگر تفکیک بشود، جابجا نشده باشد و اینها، در همین حدود بود و درست موقعی منتشر شد که صمد مرده بود.»
اما مرگِ صمد که بیشباهت به قهرمان قصهاش «ماهی سیاه کوچولو» نیست و اینکه چاپِ «ماهی سیاه کوچولو»اش را ندید، خود حکایت دیگری است که روایتهای مختلفی را برانگیخت و عمدهاش، کشته شدنِ صمد به دست ساواک بود و یکی از بهترین شاهدان در این زمینه بیشک غلامحسین ساعدی است که خبر مرگِ صمد زودتر از همه دوستانش، به او میرسد.
«قضیه اینکه صمد را ساواک کشته به نظر من اصلا واقعیت ندارد. صمد توی رودخانه ارس افتاد و مرده و آدمی که با او همراه بوده و به عنوان عامل قتلش میگویند یک افسر وظیفه بوده که من بعدا او را هم دیدم و این آدمی بود که با سعید سلطانپور کار میکرد و موقعی که سه نفری آمده بودند در تبریز و کمیته چیز را تشکیل داده بودند یکی از آنها همان آدم بود که با صمد بود.»
اما این روایت تا سالها در سایه بود و انگار کسی نمیخواست مرگِ صمد را به این سادگی باور کند. ساعدی که خبر مرگ را میشنود به جلال آلاحمد خبر میدهد. جلال خبر را تلفنی از ساعدی میشنود و منتظر نمیماند، با همان روحیه عجول و شتابزدهاش دست به قلم میبرد و با آن زبان نیشدارش به طعنه مطلبی مینویسد درباره مرگِ مشکوک صمد که تا سالها تنها منبع مورد استناد درباره مرگ بهرنگی بوده است. محتوای مطلب هم اینکه صمد غرق نشده است و تردید انداختن به ذهنها که صمد را کشتهاند.
«ساعدی درآمد که نعشش را سه روز بعد از آب گرفتهاند... که یخ کردم و نشستم... ولی همین؟ و یعنی که صمد مرد؟ که ما برایش آنهمه آرزوها در سر میپختیم؟... آخر نکند سر به نیستش کردهاند؟... حالا من چه کنم؟ چگونه باور کنم که صمد مرده؟ او که یکتنه ادای دین به زبان مادری را تعهد میکرد، او که به سرخوردگی از ما بزرگترها و به نفرت از از ما بهترون، به کودکان پناه برده بود... و آیا کافی است که حالا در مرگ او فقط بگویی لا اله الا الله؟!... حالا بایست در داغ این برادر کوچکتر عزا گرفت و مرثیه گفت و مگر چند تا صمد داریم؟ و آیا کافی است مدرنبازی درآوردن؟ و بهجای گریستن در غم مرگ او یا بهجای خدا عالم است... نه فایده ندارد. بهتر این است که من اکنون با چهلوپنج، شش سال عمر و با کلی پز و افاده و معلومات، اما به عوامی عامیترین آدمها و به دیرباوری هر زندیقی که فرض کنی... چُو بیندازم که صمد عین آن ماهی سیاه کوچک از راه ارس خود را اکنون به دریا رسانده است تا روزی از نو ظهور کند.»
ساعدی اما روایت دیگری در مورد این چُو انداختن دارد؛ او معتقد است این اسطورهسازیها برای این بوده که دشمن بیشتر بهراسد و رفتهرفته به اغراق رسید که دیگر نسبتی با واقعیت نداشت.
«صمد آنجا مرده بود و بعد این شایعه را در واقع آلاحمد به دهان همه انداخت. برای اینکه یکی از خصلتهای عمده آلاحمد، من نمیگویم بد است یا خوب است و شاید هم اصلا خوب است، یک حالت myth ساختن و اسطورهپروری است. و وقتی اسطوره میسازد میتواند مثلا دشمن را بیشتر بترساند. ولی نوشته یادم هست، که نمیدانم صمد مرده در چیز یا کشته شده. و این قضیه یواشیواش تبدیل شد به یک نوع اغراقگویی، نه در مورد صمد بلکه در مورد خیلی دیگران.»
و این خیلی دیگران شاملِ خود جلال هم شد که وقتی در روستای اَسالم سکته کرد و از دنیا رفت، چُو انداختند که مرگش مشکوک بوده است، ساعدی میگوید:
«خود آلاحمد وقتی مرد، من این را میدانم که دقیقا تهدیدش کرده بودند که به هند تبعیدت میکنیم. خوب توی اسالم سکته کرد و همه جا باز پر شد که او را کشتند و آن وقت یک محیط شهیدپروری درست شد.»
اکنون بعد از پنجاهوچند سالی که از آن شهریور 1347 و مرگِ صمد بهرنگیِ بیستونُهساله میگذرد و بهرغمِ تمام روایتهای متناقض از مرگ او، بیش از همه روایت غرق شدنِ صمد به واقعیت نزدیکتر است. درست همانطور که حمزه فراهتی که آخرین دقایق عمر بهرنگی کنار او بوده روایت میکند:
«من این طرف بودم و صمد آن طرفتر. یکدفعه دیدم کمک میخواهد. هرچه کردم نتوانستم کاری بکنم.»
با تمامِ اغراقهایی که بعد از شایعه جلال درباره مرگِ صمد بهرنگی مطرح شد، حق با جلال بود که میخواست صمد درست مانند ماهی سیاه کوچکش روزی برگردد، از نو ظهور کند، و باز نویدِ شخصیتهای جستوجوگر را بدهد که در مسیر قهرمانانه خود به آزادی و رهایی درونی، یعنی بیداریِ قهرمان درون دست مییابند.
«... ماهی سیاه کوچولو نیز از جویبار راه میافتد تا به دریا برسد. او به دوردستهای افسانهای نمیرود تا بیمسئولیتی پیشه کند. میرود تا راهی برای تغییر دادن محیط خود پیدا کند. میرود تا جهان را بشناسد. رودررو با خطرها ترس را درک کند و تجربه لازم برای بزرگ شدن را بیابد... ماهی هرچه جلوتر میرود تجربههایی نو میآموزد و آنها را در مقابله با موانع به کار میگیرد.»
و برای پایانبندی این یادداشت، چه سخنی بهتر از نقل آوردن از خودِ بهرنگی که از زبان ماهی سیاه کوچکش میگوید: «مرگ خیلی آسان میتواند به سراغ من بیاید؛ اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبرو شدم که میشوم مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.»
منابع:
- پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، مصاحبه با غلامحسین ساعدی، ضیاء صدقی، شانزدهم فرودین 1363 (پنجم آوریل 1984)، پاریس.
- قصههای صمد بهرنگی، نشر اندیشه کهن.
- صد سال داستاننویسی ایران، حسن میرعابدینی، نشر چشمه.
- درباره صمد بهرنگی، مجله آرش، شماره 18، صفحات 7 - 12.
- آقاصمد و ماهی سیاه کوچولو، لیلی گلستان، نشر نظر.