مانیفست خلق

صمد بهرنگی به روایت ساعدی

صمد بهرنگی در کنار بچه‌های اَخیرجان، آذر 1344
1399/11/23

بیش از نیم قرن از روزگاری می‌گذرد که صمد بهرنگی ماهی سیاه کوچولو را در سفری بی‌بازگشت از جویباری حقیر به سمت دریا فرستاد. زمستان 1346 «ماهی سیاه کوچولو» نوشته شد و بی‌حرف و سخنی به‌عنوانِ بیانیه غیررسمی یا مانیفست سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران مطرح شد. دیری نگذشت که صمد در شهریور 1347 به تقدیر ماهی سیاه کوچولوی خود دچار شد و دریا پیوست. نویسنده چریک در سفری کنار رودخانه ارس با هوس آب‌تنی به روخانه خروشان می‌زند تا اینکه سه روز بعد به ساحل برمی‌گردد: اما نه همان صمدی که به دریا می‌اندیشید بلکه نعش او که آب به ساحل پَس داده بود. پیرامون کتابِ «ماهی سیاه کوچولو»، معروف‌ترین اثر صمد بهرنگی همچنان حرف و حدیث‌های بسیاری هست. جدای از شخصیتِ صمد و تعهدش در قامت نویسنده‌ای چریک و مرگ نمادین او، جایگاه یگانه‌ این داستان که هم قصه‌ای برای کودکان است هم مانیفست یک سازمان چریکی، سبب شده است تا این ‌همه بحث و تحلیل‌های متفاوت و متضاد درباره این قصه شکل بگیرد. در این یادداشت سعی داریم با تکیه بر خاطرات شفاهی نزدیکانِ بهرنگی، به‌خصوص مصاحبه غلامحسین ساعدی در «پروژه تاریخ شفاهی هاروارد» بخشی از روزگار این نویسنده چریک را روایت کنیم که از شوق زدن رفتن و پیوستن به طغیانِ رودخانه، یادش رفته بود شنا کردن بلد نیست و «همان‌طور با لباس و کلاه و عینک» پریده بود در آب خروشان رودخانه.

 

نخستین باری که ساعدی با صمد بهرنگی مواجه می‌شود صحنه‌ای شبیه به نمایشنامه‌هایش رقم می‌خورد، جوانکی ار در می‌آید و کتابی ممنوع می‌خواهد که اسم بردن از آن در آن روزگار جُرم است اما او با واهمه و در عین حال مصمم به دنبال آن است که چه باید کرد. ساعدی این دیدار را در مصاحبه‌اش با پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد چنین روایت می‌کند:

 «صمد محصل دانشسرای مقدماتی بود و من اصلا ‌نمی‌شناختمش، مثل هزاران نفر دیگر، توی کتابخانه آمد با ترس و لرز، ‌من آنجا بودم دیدم یک بچه‌ جوانی آمد و لباس ژنده‌ای تنش است و چه باید کرد چرنیشفسکی را می‌خواهد... من تعجب کردم که این بچه چه‌جوری می‌خواهد این را. بعد صدایش کردم. ترسید. من یک مقداری از کتاب‌هایم را از قبل از ۲۸ مرداد قایم کرده بودم توی صندوق و توی یک باغ، چال کرده بودیم. گفتم من دارم و با من راه افتاد و آمد.»

دوستیِ ساعدی با صمد از زمانی که به‌قولِ خودش صمد محصل بود تا دَم مرگش ادامه پیدا می‌کند. و فراتر از آن، صمد بهرنگی کارهای ادبی‌اش را به ساعدی نشان می‌داد و درباره کارهای سیاسی هم بسیار گفت‌وگو می‌کردند، گرچه از نظر ساعدی، صمد به آن معنا که حزبی باشد کار سیاسی نمی‌کرد. ساعدی می‌گوید صمد درباره فعالیت‌ها و افکارش بسیار با او سخن می‌گفت و می‌نوشت:

«من الان فراوان نامه از او دارم که حد و حساب ندارد. یک مقدار زیای از آن‌ها پیش یکی از دوستانم در آمریکا است که فعلا‌ آدرسش را ندارم. صمد کار سیاسی که به آن معنی نمی‌کرد. یعنی توی حزب باشد، ولی تاندانس سیاسی خیلی شدیدی داشت.»

و به نظرش این گرایشِ سیاسی معلوم است که به کدام سمت بوده و گفتن ندارد که صمد چپ بود و تمایل به چریک‌ها داشت و حتی فراتر از این، ساعدی معتقد است صمد می‌نوشت تا افکارش را مطرح کند و اشاعه دهد، نه اینکه بخواهد نویسنده یا فعال فرهنگی‌ باشد که کار ادبی می‌کند:

«به‌اصطلاح معروف اندکی چپ بود و این چپ بودن هم اندکی تمایل به شوروی هم تویش بود. منتها صمد اصلا فوق‌العاده ذهن شفافی داشت یک بار که مثلا یک جوری رویش فکر می‌کرد دیگر جزمی نبود و روز بعد هم از زاویه دیگر می‌خواست نگاه بکند. صمد هیچ‌وقت کار ادبی و این چیزهایش را به‌عنوان کار جدی نمی‌گرفت بلکه فکر می‌کرد که با این قضیه می‌تواند افکارش را منتشر بکند.»

با این حال نقشی که صمد بهرنگی در جریان داستان‌نویسی و ادبیات ایران ایفا کرد، بی‌بدیل است و تا حدی است که به قولِ ساعدی مورد تقلید و کپی‌برداری هم قرار می‌گیرد اما خودش بیش از همه دنبال این بوده که وضعیت را تغییر دهد.

«در واقع نقش عمده‌ای که صمد داشت بعدا‌ هم کلیشه‌برداری و نمونه‌برداری و تقلید از او شد، برای بار اول مثلا بعد از ۲۸ مرداد یک معلم تبدیل شد به مبلغ. یعنی در واقع مبلغ و معلم را با هم ادغام کرد و به این دلیل بود که فکر می‌کرد که... مثلا یک‌بار آمده بود پیش من و می‌گفت چه‌کار بکنیم برای بچه‌ها و این‌ها. گفتم که خوب خودت یک چیزی بنویس و خودت ببر بخوان. بعد قصه‌نویسی را از آنجا شروع کرد.»

                           عکس کمتر دیده‌شده‌ای از صمد بهرنگی، که امسال در سالمرگ او منتشر شد 

روایت ساعدی این است که صمد بهرنگی بیش از همه از قصه‌نویسی توقعِ آگاهی‌بخشی و تأثیر در جامعه را داشته است. و در این مسیر چه‌کسی بهتر از غلامحسین ساعدی، که هم کار سیاسی می‌کرد و هم قصه‌نویسی تراز اول بود، برای همین است که صمد تمام نوشته‌هایش را ابتدا به ساعدی نشان می‌داد و از او نظر می‌خواست. «آره کارهایش را من همه‌اش می‌دیدم.»

مهم‌تر از همه نقشِ ساعدی در شکل‌گیریِ شاهکار صمد برهنگی «ماهی سیاه کوچولو» است که شایع بود صمد بعد از آنکه این قصه را نوشت آن را پیش ساعدی برد و ساعدی هم آن را به سیروس طاهباز داد تا بعد از ویرایشِ زبانش به چاپ بسپارند. ساعدی درباره این شایعه و درست‌نویسیِ فارسی «ماهی سیاه کوچولو» به دستِ طاهباز و به پیشنهاد ساعدی می‌گوید:

«به آن صورت نه. ماهی سیاه کوچولو را برای مجله آرش فرستاده بود. یک داستان کوتاهی بود که در مجله آرش می‌بایست چاپ بشود،‌ داستان خوبی بود. آن وقت همزمان با آن موقع کانون پرورش فکری تشکیل شده بود. سیروس طاهباز گفت که آره می‌شود این را آنجا به صورت کتاب درآورد. آنکه می‌گویند فارسی‌اش را درست کرد و درست نکرد نه، هر کاری را آدم ادیت می‌کند. هر مزخرفاتی را من بنویسم می‌گویم شما ببینید که فارسی‌اش درست است یا نه. چهار کلمه این‌ور و آن‌ور صاف و صوف بشود،‌ تقریبا حرف ربط و حرف اضافه از همدیگر تفکیک بشود،‌ جابجا نشده باشد و این‌ها، در همین حدود بود و درست موقعی ‌منتشر شد که صمد مرده بود.»

اما مرگِ صمد که بی‌شباهت به قهرمان قصه‌اش «ماهی سیاه کوچولو» نیست و اینکه چاپِ «ماهی سیاه کوچولو»اش را ندید، خود حکایت دیگری است که روایت‌های مختلفی را برانگیخت و عمده‌اش، کشته شدنِ صمد به دست ساواک بود و یکی از بهترین شاهدان در این زمینه بی‌شک غلامحسین ساعدی است که خبر مرگِ صمد زودتر از همه دوستانش، به او می‌رسد.

«قضیه اینکه صمد را ساواک کشته به نظر من اصلا واقعیت ندارد. صمد توی رودخانه ارس افتاد و مرده و آدمی که با او همراه بوده و به عنوان عامل قتلش می‌گویند یک افسر وظیفه بوده که من بعدا او را هم دیدم و این آدمی بود که با سعید سلطانپور کار می‌کرد و موقعی که سه نفری آمده ‌بودند در تبریز و کمیته‌ چیز را تشکیل داده بودند یکی از آن‌ها همان آدم بود که با صمد بود.»

اما این روایت تا سال‌ها در سایه بود و انگار کسی نمی‌خواست مرگِ صمد را به این سادگی باور کند. ساعدی که خبر مرگ را می‌شنود به جلال آل‌احمد خبر می‌دهد. جلال خبر را تلفنی از ساعدی می‌شنود و منتظر نمی‌ماند، با همان روحیه عجول و شتابزده‌اش دست به قلم می‌برد و با آن زبان نیش‌دارش به طعنه مطلبی می‌نویسد درباره مرگِ مشکوک صمد که تا سال‌ها تنها منبع مورد استناد درباره مرگ بهرنگی بوده است. محتوای مطلب هم اینکه صمد غرق نشده است و تردید انداختن به ذهن‌ها که صمد را کشته‌اند.

«ساعدی درآمد که نعشش را سه روز بعد از آب گرفته‌اند... که یخ کردم و نشستم... ولی همین؟ و یعنی که صمد مرد؟ که ما برایش آن‌همه آرزوها در سر می‌پختیم؟... آخر نکند سر به نیستش کرده‌اند؟... حالا من چه کنم؟ چگونه باور کنم که صمد مرده؟ او که یک‌تنه ادای دین به زبان مادری را تعهد می‌کرد، او که به سرخوردگی از ما بزرگ‌ترها و به نفرت از از ما بهترون، به کودکان پناه برده بود... و آیا کافی است که حالا در مرگ او فقط بگویی لا اله الا الله؟!... حالا بایست در داغ این برادر کوچک‌تر عزا گرفت و مرثیه گفت و مگر چند تا صمد داریم؟ و آیا کافی است مدرن‌بازی درآوردن؟ و به‌جای گریستن در غم مرگ او یا به‌جای خدا عالم است... نه فایده ندارد. بهتر این است که من اکنون با چهل‌وپنج، شش سال عمر و با کلی پز و افاده و معلومات، اما به عوامی عامی‌ترین آدم‌ها و به دیرباوری هر زندیقی که فرض کنی... چُو بیندازم که صمد عین آن ماهی سیاه کوچک از راه ارس خود را اکنون به دریا رسانده است تا روزی از نو ظهور کند.»

ساعدی اما روایت دیگری در مورد این چُو انداختن دارد؛ او معتقد است این اسطوره‌سازی‌ها برای این بوده که دشمن بیشتر بهراسد و رفته‌رفته به اغراق رسید که دیگر نسبتی با واقعیت نداشت.

«صمد آنجا مرده بود و بعد این شایعه را در واقع آل‌احمد به دهان همه انداخت. برای اینکه یکی از خصلت‌های عمده آل‌‌احمد، من نمی‌گویم بد است یا خوب است و شاید هم اصلا خوب است، یک حالت myth ساختن و اسطوره‌پروری است. و وقتی اسطوره می‌سازد می‌تواند مثلا دشمن را بیشتر بترساند. ولی نوشته یادم هست، که نمی‌دانم صمد مرده در چیز یا کشته شده. و این قضیه یواش‌یواش تبدیل شد به یک نوع اغراق‌گویی، نه در مورد صمد بلکه در مورد خیلی دیگران.»

و این خیلی‌ دیگران شاملِ خود جلال هم شد که وقتی در روستای اَسالم سکته کرد و از دنیا رفت، چُو انداختند که مرگش مشکوک بوده است، ساعدی می‌گوید:

 «خود آل‌احمد وقتی مرد، ‌من این را می‌دانم که دقیقا تهدیدش کرده بودند که به هند تبعیدت می‌کنیم. خوب توی اسالم سکته کرد و همه جا باز پر شد که او را کشتند و آن وقت یک محیط شهید‌پروری درست شد.»

اکنون بعد از پنجاه‌وچند سالی که از آن شهریور 1347 و مرگِ صمد بهرنگیِ بیست‌ونُه‌ساله می‌گذرد و به‌رغمِ تمام روایت‌های متناقض از مرگ او، بیش از همه روایت غرق شدنِ صمد به واقعیت نزدیک‌تر است. درست همان‌طور که حمزه فراهتی که آخرین دقایق عمر بهرنگی کنار او بوده روایت می‌کند:

«من این طرف بودم و صمد آن طرف‌تر. یک‌دفعه دیدم کمک می‌خواهد. هرچه کردم نتوانستم کاری بکنم.»

با تمامِ اغراق‌هایی که بعد از شایعه جلال درباره مرگِ صمد بهرنگی مطرح شد، حق با جلال بود که می‌خواست صمد درست مانند ماهی سیاه کوچکش روزی برگردد، از نو ظهور کند، و باز نویدِ شخصیت‌های جست‌وجوگر را بدهد که در مسیر قهرمانانه خود به آزادی و رهایی درونی، یعنی بیداریِ قهرمان درون دست می‌یابند.

 «... ماهی سیاه کوچولو نیز از جویبار راه می‌افتد تا به دریا برسد. او به دوردست‌های افسانه‌ای نمی‌رود تا بی‌مسئولیتی پیشه کند. می‌رود تا راهی برای تغییر دادن محیط خود پیدا کند. می‌رود تا جهان را بشناسد. رودررو با خطرها ترس را درک کند و تجربه لازم برای بزرگ شدن را بیابد... ماهی هرچه جلوتر می‌رود تجربه‌هایی نو می‌آموزد و آن‌ها را در مقابله با موانع به کار می‌گیرد.»

و برای پایان‌بندی این یادداشت، چه سخنی بهتر از نقل آوردن از خودِ بهرنگی که از زبان ماهی سیاه کوچکش می‌گوید: «مرگ خیلی آسان می‌تواند به سراغ من بیاید؛ اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبرو شدم که می‌شوم مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.»

منابع:

پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، مصاحبه با غلامحسین ساعدی، ضیاء صدقی، شانزدهم فرودین 1363 (پنجم آوریل 1984)، پاریس.

قصه‌های صمد بهرنگی، نشر اندیشه کهن.

صد سال داستان‌نویسی ایران، حسن میرعابدینی، نشر چشمه.

درباره صمد بهرنگی، مجله آرش، شماره 18، صفحات 7 - 12.  

آقاصمد و ماهی سیاه کوچولو، لیلی گلستان، نشر نظر.

 

صمد بهرنگی غلامحسین ساعدی تاریخ شفاهی هاروارد

دیگر مطالب تاریخ شفاهی

پیام و پیمان

از غیاب شاعر معاصر مطرح، امیرهوشنگ ابتهاج معروف به هوشنگ ابتهاج با تخلصِ «ه. ا. سایه»، یک سال گذشت. سایه، غزل‌سرایی که به سرودن شعر نو نیز می‌پرداخت و همزمان به شعر قدیم و جدید ایران، به شعر نوِ نیما و غزل شهریار ارادت داشت، به دلیل فعالیت‌های سیاسی‌اش چهره‌ای شناخته‌شده بود. درباره ادوار مختلفِ شاعری‌ و سیاست شعری او نظرات مختلف و نقدهای تند و تیزی وجود دارد و البته خودِ هوشنگ ابتهاج نیز در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» که گفت‌وگوی شش‌ساله با میلاد عظیمی و عاطفه طیه است از خاطرات نُه دهه زندگی پرفراز و نشیب خود سخن گفته است و به زبانی صریح و بی‌پرده درباره چهره‌های مختلف فرهنگی و سیاسی معاصر اظهارنظر کرده است. درباره مواضع سیاسی ابتهاج تردیدی نیست که او به حزب توده نزدیک بوده است اما ارتباط سایه با حزب توده فراز و نشیب‌هایی داشته که خود او نیز در معدود مصاحبه‌هایش به آن پرداخته است. به مناسبت سالمرگ سایه در 19 مرداد سال گذشته به ارتباط او با حزب توده و فعالیت‌های سیاسی شاعر، از قول خودش و از منظر همفکرانش نگاهی انداخته‌ایم. 


افسانۀ ملکم خان

در میان مشروطه‌خواهان و روشنفکرانِ موثر در انقلاب مشروطه ایران، میرزا ملکم خان ناظم‌الدوله از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. ملکم خان (1212-1287) از سرشناس‌ترین روشنفکران سیاسی دورانی است که جنبش مشروطیت در ایران آغاز شد و به ثمر رسید. او هم در دره سلطنت ناصرالدین شاه و هم در دوره مظفرالدین شاه در پیشبرد تفکر قانون‌خواهی و مشروطه‌طلبی تأثیر بسزایی داشت. ملکم خان و طالبوف، از معدود روشنفکران معروف آن دوران بودند که این بخت را داشتند تا انقلاب مشروطه و به ثمر رسیدن مبارزاتِ قانون‌خواهی را تجربه کنند. ملکم خان دو سال بعد از اعلان مشروطیت هم در قید حیات بود و تحولات ایران را از دور می‌دید. درباره ملکم خان، شیوه تفکر و زندگی سیاسی او و مهم‌تر از همه، نقشی که در تحولات فکری دوران مشروطه داشت، تاکنون نقد و نظرات مخالف و موافق بسیاری مطرح شده است که یکی از آنان، کتاب «مشروطه ایرانی» دکتر ماشاالله آجودانی است که فصلی از آن را به شخصیت سیاسی ملکم اختصاص داده و سعی داشته تا تصویر واقعی‌تری از این روشنفکر مطرح مشروطه ترسیم کند. 


جوی خون و جدایی دربار از ملت

وضعیت آشفته اقتصادی از یک‌سو و رشد آگاهی سیاسی از سوی دیگر باعث شده بود که در سال 1284 زمینه‌های بروز انقلاب سیاسی و اجتماعی بزرگی در ایران فراهم شود. از ماه‌های ابتدایی سال 1284 تا مرداد 1285 که فرمان مشروطیت صادر شد ایران بحران‌ها و وقایع‌ مهمی را پشت سر گذاشت و محرم آن سال نیز تحت تاثیر وضعیت اجتماعی و سیاسی کشور بود. در این بازه زمانی چند موج اعتراضی یکی پس از دیگری سر رسیدند و تشکیل کمیته‌ها و گروه‌هایی که به سازماندهی اعتراضات می‌پرداختند در پیشبرد اعتراضات نقشی محوری داشتند.


کارگران چاپخانه و اولین اعتصاب سراسری تاریخ مطبوعات

در روزهای پایانی تیرماه 1286 و در پی توقیف نشریه «حبل‌المتین»، کارگران چاپخانه در کنار روزنامه‌نگاران و کتابداران اعتصاب کردند. از این اعتصاب سراسری با عنوان اولین اعتصاب سراسری در تاریخ مطبوعات ایران یاد شده است. اعتصابی که حدود یک هفته ادامه داشت و در نهایت با حصول نتیجه به پایان رسید. در پی این اعتصاب سراسری مقامات مجبور به پذیرش خواست اعتصاب کنندگان شدند و از حبل‌المتین رفع توقیف شد. این تنها کنش قابل توجه کارگران چاپخانه در آن دوره نبود. آنها در آن زمان با سازماندهی فعالیت‌هایشان و تشکیل اولین اتحادیه کارگری گامی بلند در تاریخ مبارزات کارگران در ایران برداشتند. سازماندهی کارگران چاپ هم حول امور صنفی بود و هم حول تحولات سیاسی و اجتماعی عصر مشروطه. آنها همچنین نشریه‌ای منتشر کردند که امروز به عنوان سندی کارگری اهمیتی بسیار دارد. 


راهی در ظلمات

احمدرضا احمدی، شاعر نوگرای معاصر بیستم تیر ماه در سنِ 83 سالگی از دنیا رفت. احمدی، شاعر، نویسنده، منتقد هنری، و از اعضای دوران طلاییِ کانون پرورش فکری کودکان ‌و نوجوانان بود و از پیشگامان جریان موج نو که در سال ۱۳۴۳ به همراه با چهره‌های سرشناسی همچون نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علاء، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوش‌آبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری گروه «طرفه» را تأسیس کرد. عمده اعضای «طرفه» دانشجویانی بودند که سودای انقلاب ادبی در سر داشتند. احمدرضا احمدی از آغاز شعر سرودن در قالب شعر موج نو‌ و سپید خود را به‌عنوان شاعری نوگرا معرفی کرد که در سنت نیمایی شعر می‌سرود. با اینکه احمدی در زمینه‌های مختلف شعر و قصه کودکان و نمایشنامه و حتی رمان فعالیت داشته است بیش از همه به‌واسطه شعرها و نوع نگاهِ متفاوتش به شعر نیمایی شهرت یافت و تا آخر عمر نیز به‌عنوان شاعری که شعرهای ساده و سرراست اما عمیق سرود شناخته می‌شد.   


سفر شاه به آلمان

خرداد 1346 مصادف با اواخر ماه مه و اوایل ماه ژوئن 1967، محمدرضاشاه پهلوی به همراه فرح پهلوی با دعوت رسمی رئیس‌جمهوری وقت آلمان به این کشور رفتند و به بازدید از چندین شهر آلمان پرداختند. سفر آنها اما تبعات زیادی هم برای حکومت شاه و هم برای جامعه آلمان داشت. علی‌رغم تمام فشارهای پلیس آلمان شاه به هر جا که می‌رفت دانشجویان معترض سایه‌به‌سایه‌اش تظاهرات می‌کردند. دوم ژوئن (12 خرداد) و در جریان بازدید شاه از برلین غربی تظاهرات مخالفان به قدری گسترده شد که نیروهای پلیس توان کنترل آن را نداشتند. در این روز یک دانشجوی آلمانی که در تظاهرات ضد شاه شرکت کرده بود کشته شد و این اتفاق به تغییر و تحولات بزرگی در جنبش دانشجویی آلمان منجر شد. رد این اتفاق در جنبش‌های چپ 1968 هم دیده می‌شود. از عکس و فیلم‌هایی که از آن روز منتشر شده، لباس‌شخصی‌ها و چماق‌بدستان طرفدار شاه که همراه با او از ایران به آلمان رفته بودند هم دیده می‌شوند و درواقع نیروهای امنیتی و سرکوبگر سوغاتی شاه در آلمان بودند.


نبرد با سیاست

 باقر پرهام، مترجم و از روشنفکران موثر و نامدار معاصر، هفتم خرداد در دیار غربت و در آستانۀ 88  سالگی چشم از جهان فروبست. باقر پرهام تفکرات چپ داشت اما همواره بر استقلال رأی خود و تلقی خاصی که از مارکسیسم داشت و گاه از جریان چپ مسلط فاصله می‌گرفت، اصرار می‌ورزید. او مترجم و پژوهشگری تمام‌وقت و پرکار بود و آثار مبنایی و ارزشمندی در طول عمر خود به یادگار گذاشت. آثار مهمی از کارل مارکس مانندِ ترجمه «گروندریسه» (مبانی نقد اقتصاد سیاسی) همراه با احمد تدین، «نبردهای طبقاتی در فرانسه از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰»، «هیجدهم برومر لوئی بناپارت»، آثاری از هگل با عنوانِ «استقرار شریعت در مذهب مسیح» و «پدیدارشناسی جان»، هم‌چنین کتاب‌هایی از امیل دورکیم، ریچارد سنت، لئو اشتراوس، میشل فوکو، روژه گارودی و ریمون آرون از آثار مهمِ به‌جامانده از او است. پرهام دانش‌آموخته دکترای جامعه‌شناسی از فرانسه بود و نیز، از اعضای موثر کانون نویسندگان ایران بود که در دورانِ طلاییِ کانون نقشی عمده و محوری داشت و در سال ۱۳۵۸، همراهِ احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خویی، از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران بودند. او یکی از سخنرانان اصلی ده شب گوته نیز بود که در تاریخ ادبیات و روشنفکری معاصر به‌عنوان مهم‌ترین رویداد انقلابیِ ادبی از آن یاد می‌کنند.