خلیل ملکی سال 1280 در تبریز به دنیا آمد. در آذربایجانی که در نخستین سالهای کودکی او زیر تیغ روسیه و عثمانی، ولیعهدنشین و تاج سر ایران بود. آذربایجان آزادگان و دلیران مشروطیت که به تعبیر حمید شوکت، سردار و سالارش بیرق بیگانگان از بامها فرو افکندند. آذربایجان تقیزاده و ارانی و کسروی، آذربایجانی که ملکی روزگاری دیگر تصویر استالین را از ستاد حکمرانانش برمیکند تا تمثال نامآورانی چون ستارخان را جایگزین آن سازد؛ کنشی بیبدیل در رویارویی با حزب توده و گماشتگان فرقه دموکراتی که به فرمان مسکو و باکو پا به عرصه وجود گذاشته بود. او با چنین گزینشی لکۀ سیاه فرمانبرداری از بیگانگان را از پرچم سرخی که همچنان بر دوش میکشید زدود. روایتِ حمید شوکت از زندگی سیاسی خلیل ملکی در کتابِ «میعاد در دوزخ»، بر استقلال فکر ملکی استوار است که بهرغم عضویت و ارتباط با حزب توده و طرفداران مصدق و دیگر گروههای سوسیالیستی و چپ، تا آخر عمرش بر آن پای فشرد و از رویکرد انتقادی حتی نسبت به مصدق که به او گفت تا دوزخ همراهش خواهد بود، دست نکشید. شوکت، در زندگینامۀ تحلیلی خلیل ملکی سعی دارد به جنبههای از زندگی سیاسی او بپردازد که در سایه مانده و تاریخ آن را از یاد برده است. ملکی در تیر ماه 1348 در اثر خونریزی معده در بیمارستان آپادانا در فیشرآباد (سپهبد قرنی) تهران درگذشت. او در آستانه مرگ وصیت کرد «رفقا خودشان را در مضیقه قرار ندهند» و برایش مجلس ختمی نگیرند که اعتقادی به این حرفها نداشت.
خلیل ملکی برخلاف ادعای غالبِ مورخان و مبلغانش، گام نهادن به سیاست را نه با گرویدن به جریان چپ و سوسیالیسم، که با ستایش از رضاشاه و اصلاحات آمرانهاش آغاز کرد. حمید شوکت، زندگینامه سیاسی ملکی را با این انتقاد آغاز میکند و سعی دارد تصویری واقعی و تمامنما ارائه بدهد. از اینروست که در مقدمه کتابش مینویسد: «در چنین روزگاری گزاف نگفتهایم اگر با یادی از رستاخیز شهریاران ایرانِ میرزاده عشقی، ملکی را ملکزاده دیرین و جگرگوشه شیرین بنامیم. غزلسرای توأمان آزادی و عدالت اجتماعی که فکر و قلمش، دار و ندارش را در راه نیکبختی مردمان سرزمینی نهاد که از دل و جان بدان مهر میورزید. شاهبیت غزل زندگی اندوهبارش را چنان سرودهایم که هیچ اسارتی را برنمیتابید و اسیر توده نبود تا در چشم خطاپوشمان حقیقت دیگری پنهان بماند که توده را بهصرف توده بودن، بهصرف تهیدستی، کمال راستی و درستی پنداشته بود. گویی در سرسرای تاریخ، آیینهای در غبار بربراش نهاده باشیم که در آن تصویری از او نه آنگونه که بود، که آنگونه که میانگاریم و میپنداریم نقش بسته باشد. آیینهای شکسته به تاوان تندی و درشتی روزگار سپریشده که جز خاک و خاکستر پیامد دیگری بر جای ننهاده باشد. ما ملکی، این بانگ فروخفتۀ فرودستان را از آغاز تا پایان، آوای رسای هشدار بیپژواک چنین روزگاری انگاشتهایم. خورشید تابانی که بار دیگر سر بر آورده است تا ظلمت برخاسته از تندی و درشتی خطاهای بیشمارمان را فرو بکاهد و فکر و اندیشهمان را جلا و درخششی تازه بخشد.»
ملکی در کشمکش با کارگزاران سفارت ایران هنگام تحصیل در برلینِ واپسین سالهای جمهوری وایمار و بازگشت از آلمان در سال 1310، سه سال بعد به عضویت گروه پنجاهوسه نفر درآمد. بعد از سقوط رضاشاه در شهریور بیست و رهایی از زندان، چندی بعد به حزب توده پیوست و به دفاع از حضور ارتش سرخ در ایران برخاست و چون احسان طبری به سپردن امتیاز نفت شمال به شوروی نشست تا سرانجام بر سر سیاست جعفر پیشهوری و فرقه دمکرات آذربایجان راهی دیگر پیشه سازد. او آنگاه در آمیزهای از ناسیونالیسم و میهنپرستی از یک سو و سوسیالیسم از سویی دیگر به گزینش دیگری رسید و در ستیز با حزب توده و شوروی با مظفر بقایی کرمانی همراه و سیاستپیشگان دیندار و دینداران سیاستپیشه همپیمان شد. آن زمان دیگر خلیل ملکی بهشت موعود سوسیالیسم روسی را وا نهاده بود اما عدالت اجتماعی را همچنان در گرو سوسیالیسم و در پناه آزادی دستیافتنی میدید. خلیل ملکی «در میانه همین راه مصدق را پیشوا و بدیل بیبدیل آزادگی یافت. این بار نهایت بر سر پیمانی که بسته بود باقی ماند و بهرغم انتقاداتی که به او داشت، عزم جزم کرد که در کجراه تا جهنم همراهش باشد. گویی پیمان بسته بود تا با میعاد در دوزخ چنین پندارد که در سنگر و سنگلاخ نبرد قدرت، سیاست نه جایگاه فکر و اندیشه مسئول، که عرصه دلدادگی است.»
ملکی در پایان راه همچون آغاز کار که به دفاع از رضاشاه برخاسته بود، این بار مدافع اصلاحات آمرانه محمدرضا شاه شد و این بار نیز از آغاز تا پایان به داغ و درفش دیکتاتور مصلح گرفتار آمد و در تداوم استبداد تاب و توان خود را در زندان موقت شهربانی قصر، فلکالافلاک و قزلقلعه و سرانجام باز در زندان موقت شهربانی از دست داد. خلیل ملکی فرزند ارشد حاج میرزا فتحعلی، بازرگان تبریزی، دو برادر و دو خواهر به نامهای رضا، شفیع، لعیا و زهرا داشت. پدرش در جوانی با بیماری وبا درگذشت و مادرش فاطمه که حاجخانم خوانده میشد بهرسم زمانه با محسن، برادر فتحعلی که در استانبول تاجر فرش بود و به تبریز بازگشته بود ازدواج کرد. مادرش از دو شوهر، سیزده فرزند داشت که کوچکترین آنها حسین با خلیل، برادر ناتنیاش در سیاست همراه و همگام شد. خانواده ملکی از تبریز به اراک که آن زمان سلطانآباد نام داشت کوچ کردند چراکه اداره مرکزی گمرک برای صدور فرش در آن شهر بود و خلیل هم همانجا به مدرسه رفت و در اراک با برادرش رضا داروخانه شفاعیه را اداره میکرد. ملکی از همان روزها به سیاست کشیده شد و در واقع پیشینه مبارزه سیاسی او به برخورد با سلیمان میرزای اسکندری، وکیل مجلس شورای ملی و رهبر حزب سوسیالیست در اراک برمیگردد. خود او در خاطراتش در این باره نوشته است: «جوانی شهرستانی بودم. از تبریز به اراک رفته بودم و تهران و تهرانی را نمیشناختم. نمایندهای از طرف مرحوم سلیمان میرزا آمد تا سازمان سیاسی به وجود آورد... در آن زمان تمام عناصر مترقی که سلیمان میرزا در رأس آنها قرار داشت از سردار سپه آن روز پشتیبانی میکردند و میخواستند سردار سپه را به عنوان اولین رئیسجمهور ایران اعلام کنند. اگر آن جنبش در بعضی شهرستانها غیرطبیعی بود، در شهر اراک از روی ایمان و عقیده نسل جوان این جنبش تایید میشد.» همان روزها بود که خلیل ملکی با خواندن مقالاتی از ملکالشعرای بهار که به قولِ ملکی «معبود جوانان شهرستانی» بود، برای نخستین بار با رویدادهای پایتخت آشنا شده بود. ملکی در تهران به دیدار سلیمان میرزا رفت اما خاطره چندان خوشی از آن دیدار ندارد چرا که سلیمان میرزا را دستکم در آن دیدار متظاهر و عوامفریب یافته بود، «سلیمان میرزا در آن دیدار به بهانه اینکه روزه است و نمیخواهد روزهاش باطل شود، از بردن نام کسانی که به گمان ملکی با سرنوشت جنبش بازی کرده بودند خودداری کرده بود. سخنانی که ملکی آن را نه نشانه ایمان و عقیده، که تظاهر سلیمان میرزا یافته بود.» روایتِ خلیل ملکی از این دیدار مأیوسکننده چنین است: «در نیمه اول این ملاقات یک ساعته این معبود را نیز از دست دادم و تمام آمال و آرزوهای را که در رهبری سیاسی این مرد داشتم بر باد رفت.» این دیدار چنان بر خلیل ملکی تلخ بود که او را با بحران روحی و فکری مواجه کرد، به حدی که به قول خودش چند روزی را در خلاء گذراند. «آنگاه در ناامیدی از رهبران سیاسی چند سالی درس و مدرسه را به کناری نهاد و به زندگی شغلی پرداخت تا سرانجام تصمیم گرفت باز به مدرسه بازگردد و این بار خود را به طور اساسی برای آنچه فعالیت اجتماعی مینامید آماده کند.» خود او در خاطراتش درباره بازگشت به درس و مدرسه نوشته است: «این مراجعت به مدرسه شاید به منزله فرار از مقابل واقعیات زندگی بود. واقعیات تلخ زیرا علاوه بر این دو مورد برجسته آزمایشهای دیگری نیز وجود داشت که مرا نسبت به جامعه روشنفکران ایران بدبین میساخت. من امید خود را به جوانانی دوختم که به گفته هگل در حال رشد و تکامل و شدن آنچه باید بشوند بودند. من از نو به میان آنها بازگشتم و به مدرسه ایران و آلمان سابق که بعد مدرسه صنعتی شد رفتم.»
بعد از آن، ملکی در مهر ماه 1307 برای تحصیل به آلمان رفت و پس از سه سال تحصیل در برلین که به خاطر اختلاف با سفارت ایران در آن کشور نیمهکاره مانده بود بهاجبار به وطن بازگشت. حمید شوکت در کتاب بهطور مفصل به زندگی سیاسی ملکی پرداخته، از دوران پیوستن به پنجاهوسه نفر، عضویت در حزب توده و حزب زحمتکشان ایران، نهضت مقاومت ملی، جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی، تا تحصیلات و مبارزات و دوران حبس او و همچنین افکار و عقایدش. جز اینها، او از پرداختن به جزئیات مانند ظاهر و شمایلِ خلیل ملکی و عادات و رفتارش نیز نمیگذرد و با جزئیات این وجوه از شخصیت او را توصیف میکند: «ملکی با اندامی درشت، پیشانی بلند، سری تاس و نگاهی نافذ ظاهری آراسته و شخصیتی برازنده داشت. بیپروایی ویژگی بارزش بود. میگفت: من ترک صاف و سادهام. و حرفش را بدون پردهپوشی میزد. وقتشناس، در سخنوری توانا و در رفتار باوقار و جدی بود. رفتاری که یا سخت جذب میکرد یا میرماند. بااینهمه، بهرغم آن غرور ذاتی، طبعی لطیف و نوعی سادگی کودکانه داشت. داریوش آشوری، عضو پیشین کمیته مرکزی جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی او را شخصیتی کنارهجو و درونگرا، فارغ از مصلحتجوییهای روز و روزگار دانسته است. مینویسد: میتوانم بگویم که ملکی هیچ دوست شخصی نداشت و با هیچکس بهاصطلاح خودمانی نمیشد. شخصیتی فرهیخته و مبادیآداب که با نظم و نسق نمونهوار، مجلس و محفلش همیشه جدی بود و در حضورش جز سخن از مسائل اجتماعی و سیاسی حرف و سخن دیگری در میان نبود.»
برگهای آخر روزگار خلیل ملکی که در تمام عمرش برای آزادی و عدالت مبارزه کرد، با سانسور و حذف و کنترل ساواک همراه بود. ساواک در گزارشی نوشته بود که «خلیل ملکی عنصر قابل اعتمادی به نظر نمیرسد.» نعمتالله نصیری، رئیس ساواک نیز درباره ملکی و جامعه سوسیالیستها نوشت: «من به این جمعیت و شخص ملکی اعتماد ندارم.» همین امر بر سختیهای ملکی افزود و انتشار ترجمهاش از کتابِ «انقلاب ناتمام» اثر ایزاک دویچر و دیگر ترجمههایش متوقف شد، با اینکه پیش از آن، این ترجمهها مجوز گرفته و ساواک نوشته بود «چنانچه حاوی مطلب مضرهای نباشد انتشارش مانعی ندارد» اما بینتیجه ماند. خلیل ملکی در نامهای به امیر پیشداد نوشته است: «انقلاب ناتمام را با وجود اینکه ناشران چندی با سلام و صلوات پذیرفتند، وقتی فهمیدند ترجمه من است از انتشار آن خودداری کردند. تنها این کتاب نیست، هرچه نوشته و ترجمه کردهام به همین سرنوشت دچار میشود.» تلاش ملکی برای انتشار مجله «علم و زندگی» هم که بنا به گزارش ساواک منوط به موافقت شاه بود، به جایی نرسید. مدتی بعد برخی از کتابهای او چاپ شدند، هرچند اجازه پخش نیافتند تا اینکه ساواک انتشار آنها را بلامانع اعلام کرد، منوط به آنکه نصیری با این تصمیم موافقت کند و نصیری بار دیگر با تاکید به اینکه به ملکی اعتماد ندارد دستور داد موضوع با بررسی دقیق گزارش شود. ملکی پس از مدتی به دستور شاه اجازه یافت با محدودیتهایی با موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران همکاری کند. ساواک در گزارشی در این زمینه نوشت: «محترمانه به عرض میرساند اطلاع رسیده بود که خلیل ملکی، رهبر جامعه سوسیالیستها با موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران همکاری دارد. چگونگی از احسان نراقی، رئیس موسسه مزبور استعلام گردید. مشارالیه پاسخ داد: آقای علم، وزیر دربار شاهنشاهی شفاها تذکر دادهاند به فرمان شاهنشاه آریامهر مقرر است که خلیل ملکی در امور مطبوعاتی با موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی همکاری نماید. احسان نراقی اضافه کرد که با وجود این تذکر اخیرا شخص فوق یک مقاله علمی ترجمه کرده بود، ولی به ملاحظه سوابق او از ذکر نام حقیقی وی در مجله خودداری و مقالهاش با اسم مستعار چاپ گردیده است.» در چنین شرایطی، خلیل ملکی برای گذران زندگی روزمرهاش هم با سختی مواجه شد تا حدی در نامهای به برادرش نوشت: «باری، اینجا کماکان ساکت و باثبات است. از لحاظ سیاسی و اجتماعی و مطبوعاتی برای من امثال من اختناق کامل حکمفرماست. حتی حقوق بازنشستگی مرا با وجود استحقاق نمیدهند. مختصر وجهی که اداره نشر و ترجمه دانشگاه ملی میداد، آن را هم محمدعلی مجتهدی برید.» چندی بعد با پرداخت نیمی از حقوق بازنشستگی او موافقت شد. اما آخرین روزهای زندگی ملکی در چنین فضایی سپری شد. «کمتر از خانه بیرون میآمد و بهندرت به دیدار کسی میرفت. دایره گردشش مگر گهگاهی با ماشین از میدان فردوسی و دروازه دولت فراتر نمیرفت. دیگران نیز اغلب از معاشرت با او گریزان بودند، مبادا اسباب زحمتشان شود. در این میان شورش جوانان و دانشجویان غرب در ماه مه 1968 توجهش را جلب کرده بود. و بهقولِ حمید شوکت، در شام تیره و تار ستم، دم و دیده فرو بسته بود.